
حبیب آقا، نه کافه رفته است، نه کتاب خوانده است
نه با فیلم تایتانیک گریه کرده است و نه ولنتاین میداند چیست.
اما صدیقه خانم که مریض شد، شبها کار میکرد و صبحها به کار خانه میرسید
در چشمانش خستگی فریاد میزد، خواب یک آرزو بود....
اما جلوی بچه ها و صدیقه خانوم ذره ای ضعف بروز نمیداد.
حبیب آقا عشق را معنا میکرد، نمایش نمیداد ....!
نظرات شما عزیزان: